چشمان خاموش

اینک اما بعد از آن روزها...

چشمان خاموش

اینک اما بعد از آن روزها...

کودک تنها (۲)

نگاه بر آسمان داشت و پایی در گل  

در آن سرمای زمستان از گرمگاه سینه اش نفس عمیقی کشید و  

شروع به صحبت کردن کرد. 

باورم نمی شد که او یک کودک است و این چنین سخن می گوید. 

دست بر کمر زده بودو  آرام قدم میزد و صحبت می کرد. 

از روزگار آغازین زندگیش می گفت. 

در معصومیتی لطیف غوطه ور بود، بدون هرآنچه از بدی در آینده انتظارش  

را می کشید و قرار بود مانند یک طعمه به دامش بیافتد. 

هر از چندگاهی تو حرفایش سکوت می کرد و بغضشو قورت می داد و  

دوباره به حرفاش ادامه می داد. 

در آن دوران بازی های معصومانه ای داشت. 

با آن قلب رئوف که همه ی کودکان در ابتدا به همراه دارند. 

 کمی گوشه گیر بود.  

اما می شنید و یاد می گرفت. 

در حال آموزش از این دنیای به ظاهر بی کران بود. 

زرق و برق ها را می دید. 

اما.. 

با همه همان کودکی و بازی های کودکانه ، در عمق نگاهش یک حزن 

 بی آنها بود ، که هنوز دلیلش را نمی دانم!! 

او همچنان در آن سوز و سرما در حال صحبت کردن بود...  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد