چشمان خاموش

اینک اما بعد از آن روزها...

چشمان خاموش

اینک اما بعد از آن روزها...

خیزش

خیزش
روحی زیبا خفته در اعماقم...
با چشمانی نافذ ولی بر هم رفته...
در تلبیسی از لباس دیو گونه روز مرگی پر و بالش سوخته...
هر از گاهی تکانی می خورد تا حیاتش را اثبات کند...
...پری روی پیامبر هیبت با قدرتی الهی
غرور...
غرور  پر و بال پروازش را چیده بود...
اما...
اما می خواست دوباره به پا خیزد...
می خواست دنیا را به دنیا واگذارد...
خفته من بعد از سالها بیدار شده..............
درون قلبش چشمه ای جوشان جاریست...
با کینه ای از بدیها می خواهد به پا خیزد.........................................



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد