کودک تنها (5)
گمان می برم بر شک خویش
یا بر شکم از پس و پیش
خویشتن کجاست ...؟
در هاله ای از مه سنگین...
در پهنایی بی کران ...
بی کرانی ، کراندار..
در انتهای بزرگی ، کوچک!!!
اگر بودنم ، بوده
و اگر بودنم اثبات شده
پس
تا الان کجا بوده؟
در پی کدامین گردباد سهمگین مجازی به ناکجا آباد هیچستان ها سفر کرده؟؟
حال هست؟
بله!
اینجاست...
گمان می برم کودک تنها دیگر تنها نیست...
او بزرگ شده...
دیگر کودک نیست...
او شروع به حرکت کرده است...
بخشیدم تو را که منی...
بخشیدم بر تو استخوانت را...
تیر نگاهت کور کرد مرا ، ای من در من نگاه کرده
بخواب
آسوده بخواب
اکنون دست بر سینه ات بگذار و با چشمانی خاموش شده بیاسای
بخشیدمت به نداستن
بخشیدمت به نفهمیدن
خاکستر آتش تنت را بر باد خواهم داد تا دیگر در یک جا نمانی
بر تو دنیا را بخشیدم
منتشر شو در جهان
می خواهم تنها یادگارت استخوان های تنت نباشد
پرواز کن ای از من و جدای از من
ای غریبه می بخشمت که مرا آزردی....
نمی دانم تو جفا کردی یا من
اما...
من بخشیدمت!
ذهنم دیگر مال من نیست!!
گاه خالی و گاه مملو از شلوغیست...
متاسفم...
من هم وارد روز مرگی شدم
ارزش ها چه شدند؟
آرزوها چه شدند؟
در متن زنگی غرق شدم...
بعد از آن همه گرفتگی های ذهن،به جایی رسیدم ، که دیگر بدون اینکه فکرم درگیر شود روز را شب و شب را صبح می کنم!
دغدغه ای هم باشد، دغدغه نان شب است ، نه نان نخوردن کودکی دوره گرد در سرمای زمستان!
یکی از دوستان عزیز و قدیمی (آقا سعید عزیز) 1 مطلب زیبا برام فرستاد که براتون می زارمش:
ای مردم!
وقت همراه راستی است که سپری محکمتر و نگهدارنده تر از آن سراغ ندارم...
آن کس که از بازگشت خود به قیامت آگاه شد خیانت و نیرنگ ندارد...
اما امروز...
در زمانی زندگی میکنیم که بیشتر مردم حیله و نیرنگ را زرنگی می پندارند و افراد جاهل ، آنان را اهل تدبیر می خوانند!
«نهج البلاغه- خطبه 41»