چشمان خاموش

اینک اما بعد از آن روزها...

چشمان خاموش

اینک اما بعد از آن روزها...

کودک تنها (۲)

نگاه بر آسمان داشت و پایی در گل  

در آن سرمای زمستان از گرمگاه سینه اش نفس عمیقی کشید و  

شروع به صحبت کردن کرد. 

باورم نمی شد که او یک کودک است و این چنین سخن می گوید. 

دست بر کمر زده بودو  آرام قدم میزد و صحبت می کرد. 

از روزگار آغازین زندگیش می گفت. 

در معصومیتی لطیف غوطه ور بود، بدون هرآنچه از بدی در آینده انتظارش  

را می کشید و قرار بود مانند یک طعمه به دامش بیافتد. 

هر از چندگاهی تو حرفایش سکوت می کرد و بغضشو قورت می داد و  

دوباره به حرفاش ادامه می داد. 

در آن دوران بازی های معصومانه ای داشت. 

با آن قلب رئوف که همه ی کودکان در ابتدا به همراه دارند. 

 کمی گوشه گیر بود.  

اما می شنید و یاد می گرفت. 

در حال آموزش از این دنیای به ظاهر بی کران بود. 

زرق و برق ها را می دید. 

اما.. 

با همه همان کودکی و بازی های کودکانه ، در عمق نگاهش یک حزن 

 بی آنها بود ، که هنوز دلیلش را نمی دانم!! 

او همچنان در آن سوز و سرما در حال صحبت کردن بود...  

کودک تنها (۱)

 کودک تنها (۱)

می خواهم از کودکی تنها بگویم... 

کودکی با دلی غم زده 

توی سرمای شدید زمستون 

تک و تنها... 

مثل بزرگترا دستشو به کمرش زده بود و قدم میزد... 

سنگینی نگاه ها را بر  روی قامتش حس می کرد. 

اما سعی می کرد به روی خودش نیاره... 

.....غصه داشت

دلش سنگین بود... 

تو گلوش بغض داشت. 

به سختی می تونست نفس بکشه... 

ادامه زندگی برایش سخت شده بود 

او کودک بود ولی دستش را به کمر می زد. 

آسمان قلب او تیره بود 

نه 

آسمان واقعا تیره بود. 

کودک تنها در این هوای مه آلود ، غم گرفته بزرگ شد. 

حالا این کودک به اندازه سیاهی شب حرف داره....

آموخته ام...

 
چارلی چاپلین:
با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید
ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب
خرید، ولی عشق را نه.
آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت
آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی
به دور از جدی بودن باشیم 
آموخته ام  ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است
آموخته ام  ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند
آموخته ام  ... که پول شخصیت نمی خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند 
آموخته ام  ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به
دست بیاورم
آموخته ام  ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد
آموخته ام  ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان
آموخته ام  ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد
آموخته ام  ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
آموخته ام  ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام  ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم
آموخته ام... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد
 
چارلی چاپلین


یاد ایام

می نویسم از آن روز که برای خود بالی داشتم

گلایه ام از این و  آن نیست.

گلایه ام از خود منفورم است.

روزگاری بود قدرتی ناشناخته برای خود می انگاشتم

اما افسوس...

افسوس و صد افسوس

قدر ندانستم آن ایام شیرین را...

سرخوش از آن حال خوش،مغرور از آن بیکران.

از دست دادمش

چی میشد اگر...؟؟؟

بی نهایت

می توانم من پرواز کنم 

می توانم من از نو آغاز کنم 

 

پرواز کنم از سر کوه 

جان سپارم در دل دشت 

 

بگذرم از سر شهر های سیاه 

بگذرم از غم مردمان تباه 

 

می توانم من فریاد کنم 

با جوشش اشکی محشر آغاز کنم 

سیه پوششان شهر را با خون دل مجازات کنم 

 

می توانم من دوباره سازم این شهر تهی 

و به مردمش چنین آموزم 

در ترک دلی شکسته خدا حضور دارد

                                                            

 

پاییز ۸۷