نگاه بر آسمان داشت و پایی در گل
در آن سرمای زمستان از گرمگاه سینه اش نفس عمیقی کشید و
شروع به صحبت کردن کرد.
باورم نمی شد که او یک کودک است و این چنین سخن می گوید.
دست بر کمر زده بودو آرام قدم میزد و صحبت می کرد.
از روزگار آغازین زندگیش می گفت.
در معصومیتی لطیف غوطه ور بود، بدون هرآنچه از بدی در آینده انتظارش
را می کشید و قرار بود مانند یک طعمه به دامش بیافتد.
هر از چندگاهی تو حرفایش سکوت می کرد و بغضشو قورت می داد و
دوباره به حرفاش ادامه می داد.
در آن دوران بازی های معصومانه ای داشت.
با آن قلب رئوف که همه ی کودکان در ابتدا به همراه دارند.
کمی گوشه گیر بود.
اما می شنید و یاد می گرفت.
در حال آموزش از این دنیای به ظاهر بی کران بود.
زرق و برق ها را می دید.
اما..
با همه همان کودکی و بازی های کودکانه ، در عمق نگاهش یک حزن
بی آنها بود ، که هنوز دلیلش را نمی دانم!!
او همچنان در آن سوز و سرما در حال صحبت کردن بود...
کودک تنها (۱)
می خواهم از کودکی تنها بگویم...
کودکی با دلی غم زده
توی سرمای شدید زمستون
تک و تنها...
مثل بزرگترا دستشو به کمرش زده بود و قدم میزد...
سنگینی نگاه ها را بر روی قامتش حس می کرد.
اما سعی می کرد به روی خودش نیاره...
.....غصه داشت
دلش سنگین بود...
تو گلوش بغض داشت.
به سختی می تونست نفس بکشه...
ادامه زندگی برایش سخت شده بود
او کودک بود ولی دستش را به کمر می زد.
آسمان قلب او تیره بود
نه
آسمان واقعا تیره بود.
کودک تنها در این هوای مه آلود ، غم گرفته بزرگ شد.
حالا این کودک به اندازه سیاهی شب حرف داره....
می نویسم از آن روز که برای خود بالی داشتم
گلایه ام از این و آن نیست.
گلایه ام از خود منفورم است.
روزگاری بود قدرتی ناشناخته برای خود می انگاشتم
اما افسوس...
افسوس و صد افسوس
قدر ندانستم آن ایام شیرین را...
سرخوش از آن حال خوش،مغرور از آن بیکران.
از دست دادمش
چی میشد اگر...؟؟؟
می توانم من پرواز کنم
می توانم من از نو آغاز کنم
پرواز کنم از سر کوه
جان سپارم در دل دشت
بگذرم از سر شهر های سیاه
بگذرم از غم مردمان تباه
می توانم من فریاد کنم
با جوشش اشکی محشر آغاز کنم
سیه پوششان شهر را با خون دل مجازات کنم
می توانم من دوباره سازم این شهر تهی
و به مردمش چنین آموزم
در ترک دلی شکسته خدا حضور دارد
پاییز ۸۷