کودک تنها (۱)
می خواهم از کودکی تنها بگویم...
کودکی با دلی غم زده
توی سرمای شدید زمستون
تک و تنها...
مثل بزرگترا دستشو به کمرش زده بود و قدم میزد...
سنگینی نگاه ها را بر روی قامتش حس می کرد.
اما سعی می کرد به روی خودش نیاره...
.....غصه داشت
دلش سنگین بود...
تو گلوش بغض داشت.
به سختی می تونست نفس بکشه...
ادامه زندگی برایش سخت شده بود
او کودک بود ولی دستش را به کمر می زد.
آسمان قلب او تیره بود
نه
آسمان واقعا تیره بود.
کودک تنها در این هوای مه آلود ، غم گرفته بزرگ شد.
حالا این کودک به اندازه سیاهی شب حرف داره....