چشمان خاموش

اینک اما بعد از آن روزها...

چشمان خاموش

اینک اما بعد از آن روزها...

شکوائیه

مینویسیم تا خوانده شویم

مینویسیم تا خالی شویم

مینویسیم تا بفهمانیم

مینویسیم تا بمانیم

مینویسیم که اثری در دنیا به یادگار بگذاریم

اما گاهی نوشتن فایده ندارد

حتی بی پیرایه ترین نوشته ها

اگر قرار باشد فهمیده نشوند، فهمیده نمی شوند...

کودک تنها (4)

نوجوان شده بود.

سرگرمیش مویسقی بود.

پناهش موسیقی بود.

 دردها را در خودجمع می کرد.

بر حاشیه ای از جدول جاده زندگی قدم بر می داشت.

گاه به گاه تند بادی که بر اثر حرکت سریع ماشین ها بود تعادلش را بر هم می زد.

دست به دامان تنهایی شد.

در خود فرو رفت.

بیشتر و بیشتر...

در سیاهی تنهایی خودش را که  تازه یافته بود گم کرد.

دیگر نوجوان تنها با خودش هم احساس راحتی نمی کرد.

از خود و سرنوشت شومش افسرده بود.

همچنان موسیقی آرامش میکرد، اما کامل نه!

حزنی به او می گفت: هرگز آینده ای روشن نخواهی دید، عمرت دیر یا زود به انتها خواهد رسید.

اما فقط زمان در حال سپری بود...

یه حسه دیگه...

خب چرا بخوام سیاه انگاری کنم!!؟

خوبم...

کلا یه حس دیگه ای دارم!

انگار از بند آزاد شدم...


روزی برای تفاوت روزها

 

روزی اجتناب ناپذیر...

دوست داشتنی.........

به یاد ماندنی...............

خاطره انگیز.....................

شاد...................................

برای من غمگین........................

شاید روزی پیدا شده باشد که حتی شده برای چند ساعتی چشمانم روشن شود.........

عید را نمی گویم.............................