نگاه بر آسمان داشت و پایی در گل
در آن سرمای زمستان از گرمگاه سینه اش نفس عمیقی کشید و
شروع به صحبت کردن کرد.
باورم نمی شد که او یک کودک است و این چنین سخن می گوید.
دست بر کمر زده بودو آرام قدم میزد و صحبت می کرد.
از روزگار آغازین زندگیش می گفت.
در معصومیتی لطیف غوطه ور بود، بدون هرآنچه از بدی در آینده انتظارش
را می کشید و قرار بود مانند یک طعمه به دامش بیافتد.
هر از چندگاهی تو حرفایش سکوت می کرد و بغضشو قورت می داد و
دوباره به حرفاش ادامه می داد.
در آن دوران بازی های معصومانه ای داشت.
با آن قلب رئوف که همه ی کودکان در ابتدا به همراه دارند.
کمی گوشه گیر بود.
اما می شنید و یاد می گرفت.
در حال آموزش از این دنیای به ظاهر بی کران بود.
زرق و برق ها را می دید.
اما..
با همه همان کودکی و بازی های کودکانه ، در عمق نگاهش یک حزن
بی آنها بود ، که هنوز دلیلش را نمی دانم!!
او همچنان در آن سوز و سرما در حال صحبت کردن بود...