نوجوان شده بود.
سرگرمیش مویسقی بود.
پناهش موسیقی بود.
دردها را در خودجمع می کرد.
بر حاشیه ای از جدول جاده زندگی قدم بر می داشت.
گاه به گاه تند بادی که بر اثر حرکت سریع ماشین ها بود تعادلش را بر هم می زد.
دست به دامان تنهایی شد.
در خود فرو رفت.
بیشتر و بیشتر...
در سیاهی تنهایی خودش را که تازه یافته بود گم کرد.
دیگر نوجوان تنها با خودش هم احساس راحتی نمی کرد.
از خود و سرنوشت شومش افسرده بود.
همچنان موسیقی آرامش میکرد، اما کامل نه!
حزنی به او می گفت: هرگز آینده ای روشن نخواهی دید، عمرت دیر یا زود به انتها خواهد رسید.
اما فقط زمان در حال سپری بود...