چشمان خاموش

اینک اما بعد از آن روزها...

چشمان خاموش

اینک اما بعد از آن روزها...

بازی ذهن

ذهنم دیگر مال من نیست!! 

گاه خالی و گاه مملو از شلوغیست... 

متاسفم... 

من هم وارد روز مرگی شدم 

ارزش ها چه شدند؟ 

آرزوها چه شدند؟ 

در متن زنگی غرق شدم... 

بعد از آن همه گرفتگی های ذهن،به جایی رسیدم ، که دیگر بدون اینکه فکرم درگیر شود روز را شب و شب را صبح می کنم! 

دغدغه ای هم باشد، دغدغه نان شب است ، نه نان نخوردن کودکی دوره گرد در سرمای زمستان!  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد