ذهنم دیگر مال من نیست!!
گاه خالی و گاه مملو از شلوغیست...
متاسفم...
من هم وارد روز مرگی شدم
ارزش ها چه شدند؟
آرزوها چه شدند؟
در متن زنگی غرق شدم...
بعد از آن همه گرفتگی های ذهن،به جایی رسیدم ، که دیگر بدون اینکه فکرم درگیر شود روز را شب و شب را صبح می کنم!
دغدغه ای هم باشد، دغدغه نان شب است ، نه نان نخوردن کودکی دوره گرد در سرمای زمستان!