چشمان خاموش

اینک اما بعد از آن روزها...

چشمان خاموش

اینک اما بعد از آن روزها...

موسم سفر

دوستان عزیزم مدتی نمی تونم مهمون خونه های پر مهر دلتون باشم!! 

مواظب خودتون باشین...  

شب یلدایی شادی داشته باشین!

  (میلاد) 

  

موسم سفر 

ترانه دلم ترانه رفتن است... 

می روم تا همیشه باشم... 

رفتنی با امید به برگشت! 

 

می روم تا بدانی که هر کجا با منی... 

می روم ولی قلبم بر ریسمان تنیده مهرت باقی می ماند. 

چشمانم به سویت نیست ولی نگاهم بر لطافتت باقی خواهد ماند، ای شکوفه بهاری... 

 

تا زمانی که برگردم دستام را مشت نگه خواهم داشت... 

نه از سر خشم 

می بندمش تا گرمای دستانت که تا آخرین لحظه در دستانم بود تا هنگامه بازگشت همراهم بماند...  

به خدا می سپارمت تا از خودش باز ستانمت.   

کیست یاری کننده ای که مرا یاری کند؟

 

 

 

 کیست یاری کننده ای که مرا یاری کند؟

در چند روزه گذشته چندین مکالمه راجع به امام حسین(ع) داشتم که باعث کدورت خاطرم شد، می خواهم با بیانشون شما را دعوت به اندکی تامل کنم!! 

یک مرد ۶۲ ساله: 

وقتی  روضه جان سوزی از امام حسین(ع) شنید بدون اینکه سخنی بر لب بیاورد و جلب توجهی کند، آرام قطره ی اشکی از گونه اش به پایین سر خورد و سکوتی سوزناک بیشترین کلامش بود! 

یک زن ۵۴  ساله: 

من اصلا این کارها رو قبول ندارم!  

مرد ۳۵ ساله: 

پدر سوخته ها پی زن گرفتن خودشون بودن،‌به اسم اسلام می بستن! 

دختر ۲۵ساله: 

من برای امام حسین صرفا به عنوان یه انسان احترام قائلم! 

دختر ۲۱ ساله: 

می گفت از بیخ و بنیاد با وجود خود خدا مشکل دارم،‌چه برسه به اما حسینو... 

پسر ۳ ساله: 

بابا امام حسین قوی تر بود یا بتمن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

امروز بعد از مدت ها قلبم به درد آمد. 

اگر امام حسین آن موقع مظلوم بود، الان مظلوم تر از آن موقع است. 

تو خیابونا فقط غم بود! 

اما نه غم امام حسین بلکه غم از بدبختی ما که دیگه دلامون به درد نمیادو ظاهر بین شدیم! 

دیگه از اون ایمان خبری نیست. 

نسل جدید دیگر امامی نمی شناسد. 

دیگر از اسلام چیزی نمانده !

از اعتقاد ... 

دسته های عزاداری با آن همراهانش به فشن تی وی می نماید.... 

تماشاگران گویی به مجلس عروسی و خود نمایی آمده اند. 

دیگر احترامی قائل نیستیم.  

همه کارها برای نمایش شده:علم بلند کردن، طبل، دهل و... 

کسی دیگر فکر نمی کند که فلسفه این روزها چیست. 

کسی به ارتباطش با خدا فکر نمی کند! 

گلویم بغض سنگینی دارد! 

حزن شام غریبان... 

حزن از این همه گناه و افتخار به گناه... 

دلم بدجور گرفته از دست خودم و همه ... 

یکم با هم فکر کنیم که آیا ما آن یاره کننده ای هستیم که به امام حسین یاری برسونیم؟

 

دیگه کسی شعر نمی گه: 

 سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت... 

    

در آخر هم گلایه دارم از وبلاگ نویسان که این چنین سکوت مرگ بار آنها دیوانه ام کرد. 

 

شعر حافظ رو در ادامه مطالب آوردم...

ادامه مطلب ...

دیگر دلم صاف نمی شود...

 دیگر دلم صاف نمی شود...

دیگر دلم صاف نمی شود...  

دلم تنگ نمی شود... 

هوای چشمان معشوق نمی کند... 

دیگر از دلم هرچه می خواهم جواب منفی می شنوم! 

دلم تنها حسی که دارد این است: 

گرفته !! 

مثل ابر سیاهی که هرگز نمی بارد. 

اشکی دیگر بر چشمانم نمی آید. 

شاید هم خاموش شده اند چشمان من... 

گویی که خشک شده ، چشمه آن همه احساس 

دنیایی که مثل کوه بر سرم خراب می شد، با وجودم گره خورده است. 

انگار منم تبدیل به کوه شده ام!!  

... از خودم دلگیرم. 

از این سنگ سخت می رنجم. 

 

...و دیگر دلم صاف نمی شود... 

 

شب تار

 

نمی دانم به دنبال چه می گردم 

نمی دانم چرا اینگونه بی برگم 

 

نوای جانان را شنیدم و اما 

هر روز به دنبال چه می گردم 

 

گذر ایام سفیدی مویم به بر داشت 

دلیل این گذر هرگز نمی فهمم 

 

دانسته نادان وار عمل کردن 

چشم ماتم را دگر بار می بندم 

 

نگاهم کن در تار شب ایام 

 رفتم و آیم و دگربار بی شرمم 

 

 

کودک تنها (۲)

نگاه بر آسمان داشت و پایی در گل  

در آن سرمای زمستان از گرمگاه سینه اش نفس عمیقی کشید و  

شروع به صحبت کردن کرد. 

باورم نمی شد که او یک کودک است و این چنین سخن می گوید. 

دست بر کمر زده بودو  آرام قدم میزد و صحبت می کرد. 

از روزگار آغازین زندگیش می گفت. 

در معصومیتی لطیف غوطه ور بود، بدون هرآنچه از بدی در آینده انتظارش  

را می کشید و قرار بود مانند یک طعمه به دامش بیافتد. 

هر از چندگاهی تو حرفایش سکوت می کرد و بغضشو قورت می داد و  

دوباره به حرفاش ادامه می داد. 

در آن دوران بازی های معصومانه ای داشت. 

با آن قلب رئوف که همه ی کودکان در ابتدا به همراه دارند. 

 کمی گوشه گیر بود.  

اما می شنید و یاد می گرفت. 

در حال آموزش از این دنیای به ظاهر بی کران بود. 

زرق و برق ها را می دید. 

اما.. 

با همه همان کودکی و بازی های کودکانه ، در عمق نگاهش یک حزن 

 بی آنها بود ، که هنوز دلیلش را نمی دانم!! 

او همچنان در آن سوز و سرما در حال صحبت کردن بود...