چشمان خاموش

اینک اما بعد از آن روزها...

چشمان خاموش

اینک اما بعد از آن روزها...

کودک تنها (5)

کودک تنها (5)


گمان می برم بر شک خویش

یا بر شکم از پس و پیش


خویشتن کجاست ...؟

در هاله ای از مه سنگین...

در پهنایی بی کران ...

بی کرانی ، کراندار..

در انتهای بزرگی ، کوچک!!!


اگر بودنم ، بوده

و اگر بودنم اثبات شده

پس

تا الان کجا بوده؟
در پی کدامین گردباد سهمگین مجازی به ناکجا آباد هیچستان ها سفر کرده؟؟


حال هست؟

بله!


اینجاست...

گمان می برم کودک تنها دیگر تنها نیست...

او بزرگ شده...

دیگر کودک نیست...

او شروع به حرکت کرده است...



خیزش

خیزش
روحی زیبا خفته در اعماقم...
با چشمانی نافذ ولی بر هم رفته...
در تلبیسی از لباس دیو گونه روز مرگی پر و بالش سوخته...
هر از گاهی تکانی می خورد تا حیاتش را اثبات کند...
...پری روی پیامبر هیبت با قدرتی الهی
غرور...
غرور  پر و بال پروازش را چیده بود...
اما...
اما می خواست دوباره به پا خیزد...
می خواست دنیا را به دنیا واگذارد...
خفته من بعد از سالها بیدار شده..............
درون قلبش چشمه ای جوشان جاریست...
با کینه ای از بدیها می خواهد به پا خیزد.........................................



کودک تنها (4)

نوجوان شده بود.

سرگرمیش مویسقی بود.

پناهش موسیقی بود.

 دردها را در خودجمع می کرد.

بر حاشیه ای از جدول جاده زندگی قدم بر می داشت.

گاه به گاه تند بادی که بر اثر حرکت سریع ماشین ها بود تعادلش را بر هم می زد.

دست به دامان تنهایی شد.

در خود فرو رفت.

بیشتر و بیشتر...

در سیاهی تنهایی خودش را که  تازه یافته بود گم کرد.

دیگر نوجوان تنها با خودش هم احساس راحتی نمی کرد.

از خود و سرنوشت شومش افسرده بود.

همچنان موسیقی آرامش میکرد، اما کامل نه!

حزنی به او می گفت: هرگز آینده ای روشن نخواهی دید، عمرت دیر یا زود به انتها خواهد رسید.

اما فقط زمان در حال سپری بود...