چشمان خاموش

اینک اما بعد از آن روزها...

چشمان خاموش

اینک اما بعد از آن روزها...

حس می کنم...

حس می کنم...  

 

می نویسم !!

اما با شک ...

با ترس ...

 

حسم را می گویم !!

اما با درد... 

با شرم ... 

 

حس می کنم پوسیدگی اش را ...

حس می کنم خطوط پر رنگی که بر رویش به جای مانده! 

نقوش اضافی بر دیوارش سنگینی می کنند... 

 

می بینم که گاهی می خواهد از درد در خود فرو رود !

اما در خود ، دیگر خودی ندارد که در آن فرو رود! 

 

جفا کرد بر خویش ...

جفا کردند در حقش ...

سنگ جفا بر زخمش کوفتند و خراش هایش را با بی رحمی ملتهب تر کردند ...

 

دیگر جز لاشه ای بد بو از آن باقی نمانده... 

می خواهمش... 

اما دیگر نیست!   

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد