مبهم و زیبا
سبز برگی زیبا گلی در بر گرفت
شد مست و دیوانه آن پاک سرشت
بگفتا عشق را بوییدن لازم است
آنسان که نماند هیچ خوب و چه زشت
سیرت گل در لطافت چنان معطر
که برگک مانده بود همی شگفت
سخن برفت از هستی و سعادت
عشاق مست فاش ساختند سر بهشت
انتشار دو روح در هم و یک قلب
که از نو ساخته شد و بال گرفت
لخت و عریان در هم آمیخته شدند
گویی که از ازل بوده اند از یک خشت
خداوند در عشق معنا می پذیرد
غیر آن خراب کن مسجد و کنشت
نازنین لبان می آلود عشق
می برد ملحد کافر به بهشت