*از قول ایشان نقل شده است : روزی در آخر ساعت درس، یکی از دانشجویانم که دانشجوی دوره دکترا و اهل نروژ بود از من پرسید : استاد! شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست؟
کودک تنها (۱)
می خواهم از کودکی تنها بگویم...
کودکی با دلی غم زده
توی سرمای شدید زمستون
تک و تنها...
مثل بزرگترا دستشو به کمرش زده بود و قدم میزد...
سنگینی نگاه ها را بر روی قامتش حس می کرد.
اما سعی می کرد به روی خودش نیاره...
.....غصه داشت
دلش سنگین بود...
تو گلوش بغض داشت.
به سختی می تونست نفس بکشه...
ادامه زندگی برایش سخت شده بود
او کودک بود ولی دستش را به کمر می زد.
آسمان قلب او تیره بود
نه
آسمان واقعا تیره بود.
کودک تنها در این هوای مه آلود ، غم گرفته بزرگ شد.
حالا این کودک به اندازه سیاهی شب حرف داره....
باید دید تا پی برد در این جامعه چه خبر است و آقایان دم از چه می زنند.
قصه غرور سر ما آدما چه ها که نمیاره!
خوبه خود من هر چه می کشم از سر همین غرور است و باز هم از
همان سوراخ گزیده می شوم!
آقا انگار بقیه اصلا نمی فهمند! (بلا نسبت شما البته).نمی دانم این ؛من؛ احمق ما کی میفهمد!!!!!!!!!؟
گلایه اش را هم نمی توانم با کسی بکنم.
کسی سر در نمیاره که...
(دیدین باز هم مغرور شدم و گفتم کسی که سر در نمیاره...)
دوستان و آشنایان محترم بدینوسیله بنده اعتراف می کنم هر انچه در زندگی ازدست داده ام بخاطر حماقت غرور بوده و همین جا از همه مال باختگان عذر خواهی می کنم.
ببخشید جفنگ گفتم!!